رد پا(حسین چراغی)

  یکی داره درمیزنه ولی من میدونم پشت در کسی نیست ، پس میرم و پنجره رو باز میکنم ! ، عجب برفی داره میاد ! ، دونه های سفید و درشت توی هم می پیچن و پایین میان ، خیلی وقت همچین برفی نیومده حتماَ تا صبح می شینه و همه جا رو سفید میکنه. سرم و از پنجره میارم بیرون و ریه ها مو از هوای سرد و تازه پر می کنم ، کناره پنجره می شینم و زل میزنم به دونه های برف ، انقدر نگاشون میکنم که وقتی چشمامو می بندم بارش برف و باز میبینم ، کاشکی صبح موقع رفتن فقط صدای برف و زیر کفشام بشنوم ووقتی پشت سرم و نگاه میکنم جای پاهامو روی برفا ببینم .

 

ادامه ی داستان

 

.این داستان حسین در جلسه ی نوزدهم خانده شد

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
حسین چراغی دوشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 10:10 ق.ظ

سلام
چون وبلاگم را جمع کرده ام اگر احتمالا کسی خواست بقیه داستان را بخواند می تواند به آدرس زیر مرجعه کند
www.dastandastan.blogfa.com
با تشکر از آقای نخعی و بقیه دوستان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد