سی و هفتمین نشست ادبی داستانگو روز پنجشنبه ۲۵ تیر 1388 ساعت سه بعدازظهر برگزار میشود. حضور برای همهی داستان دوستان، آزاد است. برای هماهنگی میتوانید با این پست الکترونیک مکاتبه کنید:
dastangoo[@]dastangoo[.]Com
و یا با این شماره تماس بگیرید: 4358623 0912
نشست داستانگو به دنبال نویسندهی فرداست.
سی و ششمین نشست ادبی داستانگو جمعه بیست و نهم خرداد ماه هشتاد و هشت برگزار شد.
ساعت اعلام شده برای شروع نشست سه بعد از ظهر بود و باز جمع شدن همهگی تا چهار طول کشید و بعد اولین داستان را خلیل رشنوی خواند با نام لبهای خندان توی دست. داستان دربارهی خاطرات جنگیدن سربازی ایرانی بود. فکر میکنم اکثریت با داستان ارتباط برقرار کردند. خود داستان را میتوانید اینجا بخوانید. به هر حال این شما و این هم نظریات درخشان حاضرین:
سامان تقریبن حرف مهمش این بود که داستان از نیمه به بعد روند کندی داشت و جذابیتش افت کرد و بلند هم بود.
احمد زاهدی گفت که داستان تاثیرگذاری بود. برعکس سامان داستان موجز بود و آنچه باید گفته میشدۀ گفته شده.
محسن خیالانگیز به همهی داستانهای خلیل اشاره کرد که بار دارند. گفت که خلیل از واژهها خوب استفاده میکند. او هم گفت که داستان موجز بود اما اشاره کرد که قصه و شخصیت داستان نتوانسته خیلی به او نزدیک شود. این هم گفت که دوست دارد دوباره داستان را بخواند.
خانم راضیه کاظمزاده ایرانشهر (که اولین بار بود به جمع ما آمده بود) گفت که مایهی داستان را پسندیده ولی متن در جاهایی با سکته مواجه میشد. هماینطور هم گفت که شبیه فیلم تک تیرانداز روسی بود. هماینطور هم گفت که قسمتهایی از داستان او را به یاد مجموعهی فیلمهایی میانداخت که دربارهی جنگ و نبرد سربازان دیده. اما در جاهایی هم اینطور نبود.
سمیرا مرادی به پایانبندی داستان اشاره کرد. گفت که ضعیف بوده. سه چهار خط آخر داستان را شعاری دیده و گفت که داستان میتوانست نرمتر از این تمام شود.
یوسف گفت که خواننده با داستان اصلی دیر روبهرو میشود و اینکه داستان دربارهی گذشتهی شخصیت اول بیشتر صحبت کرده تا زمان حال او.
رامین گرفتار به داستانک دست در داستان اشاره کرد. گفت که به نظر او دست جنبهی اومانیستی به داستان میدهد و اینکه دلیل خودکشی سرباز هم میتوانست هماین باشد.
یوسف در پاسخ به رامین گفت که دستها در داستان نشانگر شخصیتها هستند و اینکه بعد از کشتن سرباز عراقی عنصر دست از بین میرود و دیگر دربارهش حرفی زده نمیشود.
احمد هم در پاسخ به یوسف گفت که در آخر داستان هم ما دست را میبینیم، و به قسمتی اشاره کرد که مهری، دست بچهاش را میگیرد و با خود میبرد. احمد گفت که به نظر او دست در تکامل انسان نقش ایفا میکند. دست به عنوان نشانهایست که شخص از آن برای ارتباط اولیه با محیط پیرامونش استفاده میکند و این عنصر به معشوقهش منتقل میشود و بعد از معشوقه به فرزند.
پوریا فلاح دربارهی داستان خلیل گفت که محتوا با فرم آن منطبق نیست از جای خوبی شروع نمیشود. در بخشهایی داستان شعاری میشود. از پوریا پرسیدم که مثلن در کجاها؟ و پوریا برای نمونه به جایی اشاره کرد که میگفت: "هنوز هم وقتی تورهای زیارتی را به کشور عراق می برد یاد خاطرات جنگی اش می افتد." من با این قضیهی شعاری شدن داستان و بهویژه نمونهایی که پوریا آورد، مخالف بودم.
علیرضا محمودی ایرانمهر هم گفت که داستان را پسندیده و اینکه داستان خیلی خوب بوده. به پادگانی که در داستان توصیفش آمده بوده اشاره کرد و گفت که نزدیک مرز نمیتواند پادگانی با چنین تشکیلاتی وجود داشته باشد. در ادامه گفت که نویسنده حساسیتی نداشته که واقعیتها را در داستان به کار ببرد. به زبان داستان اشاره کرد. گفت که شسته رفته نیست. فکر میکنم قبلن هم دربارهی زبان داستان خلیل هماین نظر را داشت. برای نمونه هم به این جمله از داستان اشاره کرد: زبانم به طرز وحشتناکی از گوشهی لبم بیرون زده بود.
پس از داستان خلیل، احمد زاهدی شعر تازهش را خواند با نام تا خون نشود سرخ. که همه گوش کردیم. معمولن شعرهای بسیار کمی در جلسه خوانده میشود. خود این شعر انقلابی را میتوانید اینجا بخوانید.
پس از شعر احمد وقت استراحت داده شد. از چای و شیرقهوهای که مانیا درست کرده بود نوشیدیم و از کیکی و شیرینیای که مانیا نپخته بود خوردیم. روی خودمان نریخیتیم و اینبار نسوختیم و دربارهی آلودهگی هوای کشور صحبت کردیم.
پس از وقت استراحت اولین داستان را محسن شیرآقایی خواند. اسم داستان بود: دلبازی. داستان هنوز تمام نشده و بنابراین جایی هم منتشر نشده. اما قسمتهایی از آن در بلاگ 360 نویسنده وجود دارد. داستان دلبازی داستانی بود چند لایه و پر از داستانکهای گوناگون که به داستان حجم زیادی میداد. به هر حال، این شما و این هم نظرات شکوهمند حاضرین:
در ابتدا خانم ایرانشهر از نویسنده سئوال کرد که هدفش از نوشتن این داستان چه بوده؟ و بلافاصله سئوال کرد که آیا نویسنده میتواند داستان را در چند خط خلاصه کند؟ من گفتم که همهی داستانها را نمیتوان در چند خط خلاصه کرد. محسن شیرآقایی هم گفت که هدف از نوشتن داستان، لذت بردن است.
خلیل رشنوی گفت که بزرگترین مشکل داستان این است که وارد بحثهایی میشود که به داستان ارتباطی ندارد.
یوسف گفت کهبستری عرضی داستانبا این داستانکها گسترش پیدا کرده و این باث شده که ما یکسری از اتفاقات مهم را از دست بدهیم. یوسف گفت که ما با دو بستری زبانی روبهرو هستیم. یکی که عادی هست و دیگری آنکه ساختار مقالهای دارد. یوسف گفت که شیوهی روایت در شروع داستان و در میانهی آن تغییر میکند.
سامان گفت که بخش اول داستان، از فضاسازی و شیوهی بیان شیوایی برخوردار است، اما بعد از آن توضیحاتی را میشنویم که ربطی به قسمت اول داستان ندارد. در جاهایی از داستان توضیحات علمی آورده میشود. اما این توضیحات پراکنده است و ذهن خواننده را خسته میکند.
آقای رضا رییسی (که او هم برای اولینبار به جمع ما پیوسته بود) به سئوالی که ابتدا از نویسنده کرده شد اشاره کرد. گفت این خوب نیست که بگوییم هرکسی داستانم را فهمید، فهمید. باید از خودمان سئوال کنیم که چرا خواننده داستانم را نفهمیده؟ به داستان اشاره کرد و گفت که داستان دارد داستانی را که راوی میخواهد بنویسد را نقد میکند. داستان هرجایی یکجور نوشته جاهایی به دل نوشته، جاهایی گزارشنویسی شده و جاهایی به خاطره نگاری نزدیک شده و در جاهایی انگار نویسنده دارد سوادش را به رخ خواننده میکشد. رییسی گفت که باید سئوال کرد در کل اثر توانسته جذابیتی ایجاد کند یا خیر؟ به ضربآهنگ اشاره کرد و گفت که داستان از این لحاظ کمبود داشته. رییسی گفت که اگر این کار اپیزودیک هم بود به نخ تسبیحی نیاز داشت تا این اپیزودها را در کنار هم قرار دهد.
پوریا فلاح گفت که دلبازی، ماهیت داستان کوتاه را نداشته. این تنها فصل اول بوده که کشش داشته و. اینکه داستان مثل کمد آقای ووفی پر بوده از همه چیز و این همهچیزها به چیزی در داستان وصل نمیشود. پوریا گفت که این خردهها بخش دراماتیک داستان را ضعیف میکند. در این داستان، قصه کجا قرار دارد؟ داستان از درهای متعدد عبور میکند و آخرسر میبینیم که سر جای خود ایستاده. مجموعهی این اطلاعات به درام داستان چه کمکی میکند؟ پوریا گفت که داستان را در جرگهی داستانهای خبری قرار میدهد و گفت که داستان جزو داستانهاییست که باید خوانده شود . شنیدن آن فاصلهی مخاطب با اثر را زیاد میکند. اینطوری در حق داستان ظلم شده و گفت که حتا اگر سد سال تنهایی مارکز را هم بخواهیم در جمع بخوانیم، اثر نمیتواند ارتباط خوبی با دیگران برقرار کند.
رییسی در اینجا گفت که همهی داستانها خبریند: داستان خبری است که هیچوقت کهنه نمیشود.
کاوه مظاهری گفت که پیرنگ داستان معلوم نیست و پرسید که مثلن دستور پخت مربا چی بود؟
خانم ایرانشهر گفت خواننده چیزی از این داستان نمیفهمد. داستان نه فراز و نشیبی دارد و نه گرهای. دوباره گفت که چیزی از داستان نفهمیده و اینکه در پایان داستان سئوال خب که چی را از خودم پرسیدم.
محسن اشتیاقی با اشاره به اینکه احمد شاملو دراز نویسی را مثل تراشیدن صورت با شیر آب باز کرده گفت داستان دو ایراد اساسی دارد. یکی هماین مطول بودنش و دیگری توصیفات بسیار آن. محسن اشتیاقی گفت که داستان در جاهایی متن مقالهای میشود.
خلیل رشنویگفت که نویسنده ترفندی در در شیوهی نگارش داستان به کار برده. اینکه خواسته خواننده را در داستاننویسیش شریک کند.
احمد زاهدی گفت اگر کسی فکر میکند اثر هنری برای لذتبردن است میتواند برود همبرگر بخورد که لذتش بیشتر است. درازنویسی هیچ ایرادی ندارد اما این متنی که خوانده شد مشکلَ نداشتن ادبیت متن است. احمد گفت که این هم ایراد نیست که در داستان دربارهی شیوهی داستاننویسی یا حتا فلسفه نوشته شود. همانطرو که نویسندهگان دیگر کردهاند، و به رمان در جستوجوی زمان از دسترفته نوشتهی مارسل پروست اشاره کرد.
من هم دربارهی داستان گفتم که با توجه به اینکه با یک داستان ناتمام روبهرو هستیم، نمیتوانیم قضاوت درستی دربارهی تمامیت آن بکنیم. تا اینجای داستان که خوانده شد، به نظر میآید بسیاری از دیالوگها، توصیفات و شخصیتها حتا، اضافیند. اما شاید در ادامهی داستانها به این شخصیتها و توصیفات بازگردی و آنوقت است که اینها به داستان لایه و عمق دادهاند. گفتم که اگر بخواهم دربارهی آنچه نویسنده تا اینجا خوانده داوری کنم، باید گفت که میتوانست کوتاهتر از این باشد. دیالوگهای برقکار بسیاریش اضافیست. قسمتهایی که از خط اصلی روایت بیرون میرود و دربارهی چیزهای دیگری صحبت میکند، کارکردی برای داستان اصلی ندارند و آنرا عمیق نمیکنند. مثلن دستور پخت مربای توت فرنگی. به واژهها و جملهبندی اشاره کردم و گفتم نویسنده ای که کلمهی رایانه را مینویسد، نباید به جای کلمهی قرار، بنویسد راندوو. به تمثیلی اشاره کردم که در داستان آمده بود. گفته شده بود هوا نه آنقدر گرم بود که کولر روشن کنم و نه آنقدر خنک بود که... استعارهی شاعرانهای آورده بود که به بخش اول جمله نمیخورد. آخرسر باز گفتم که باید داستان را به طور کامل خواند تا بتوان نقد درستی کرد.
رییسی در اینجا گفت که قلم محسن شیرآقایی این ویژهگی را دارد که بتواند به جزیینگریهای پیچیده وارد شود.
علیرضا محمودی ایرانمهر هم دربارهی داستان گفت که داستان از جنس ضد داستان است. داستان دارد داستانی را روایت میکند، از جزء جزء آن صحبت میکند که از کجا آمده، اما از بیان خود قصه مدام طفره میرود. ایران مهر داستان را به رمان تریستام شندی تشبیه کرد. گفت که این داستان ژانر کلاسیک قصه را زیر سئوال میبرد. همانطور که نوینسده در مقدمهی داستان نیز آنرا بیان کرده و گفته که هرچه که میخوانید خیالیست. اما تمهید داستان نمیتواند بر خودش دلالت کند. به حرکت اشاره کرد و گفت که عنصر اصلی داستان حرکت است. داستان حتمن نباید خط روایی داشته باشد، مثل رمان جاودانهگی، اما باید حرکت داشته باشد که در این داستان این حرکت را نمیبینیم. ایرانمهر در پایان گفت که داستان از شیوهی بیان خوبی برخوردار است.
پس از داستان محسن شیرآقایی که نیروی زیادی از جمع گرفته بود، دوباره وقت استاحت دادیم. دوستان سیگار کشیدند و چای و شیرقهوه نوشیدند و شیرینی کشمشی خوردند. فکر میکنم من اینبار بیشتر از آن شیرینی های تری که نمیدانم کدام نازنینی آورده بود خوردم.
پس از پایان وقت استراحت داستان کوتاهی از نویسندهی فوق جوان سهیل اشتیاقی خواندیم. سهیل نه ساله است و قبل از اینکه داستان خیالیش را با نام اژدها بخواند گفت که دوست دارد با او مثل آدمهای بزرگ رفتار شود واینکه نمیخواهد ازش تعریف کنند. داستانش را خواند که دربارهی چند پسربچه بود که اژدهایی را میکشند.
پس از خواندن داستان سهیل دوستان دربارهی تغییر سلیقهی کودکان در گذشته و اکنون صحبت کردند. جناب آقای کاوه مظاهری به نظرسنجی مجلهی سینمای سایت اندساند اشاره کرد که بسیار معتبر است و چندین سال است که نظرسنجیهای گوناگونی دربارهی سلیقههای مردم میگیرد. گفت که ظاهرن این مجله در سالهای پیش نظرسنجیای دربارهی محبوبترین شخصیتهای فیلمها کرده بوده و در آن زمان شخصیت مرد فیلم بربادرفته در صدر بوده و حالا که بعد از بیست سال دوباره نظرسنجی را انجام داده همان شخصیت به رتبهی نود و هفتم سقوط کرده و در عوض شخصیتهایی رتبههای اول را دارند که همهگی شخصیتهایی منفی و خشن هستند. بعد گفت که یک فیلم مستندی ساختهاند که در آن از آدمهایی که در زمان کودکیشان فیلم شهر موشها را دیده بودند، نظرشان را دربارهی گربهی سیاه پرسیدهاند، که همهشان در جواب گفتهاند از گربهی سیاه بهشدت وحشت داشتهاند. اما حالا که دوباره هماین فیلم را در سینما آزادی پخش کردهاند، تقریبن همهی بچهها از گربهی سیاه بزرگ، نهتنها نترسیدهاند، بلکه خیلی هم خوششان آمده. جلسه هماینطور با صحبت دربارهی تغییر سلیقهی کودکان امروز به سوی خشونت و موجودات ترسناک ادامه پیدا کرده که بنده از نوشتن آن وحشت دارم.
سرانجام سی و ششمین نشست ادبی داستانگو ساعت نه به پایان رسید.
در حاشیه:
+آقای خبرنگاری که نامشان را فراموش کردهام از رادیو زمانه آمدند و گزارشی از نشست ادبی داستانگو گرفتند و در این رابطه با من و ایرانمهر مصاحبه کردند.
+حنیف سلطانی دربارهی هیچ داستانی صحبت نکرد.
+ همه از وضع هوا شکایت داشتند و افسرده و غمگین و اندوهناک و ناامید از هوایی صاف و مطبوع در آیندهای نزدیک یا دور بودند.
حاضرین در نشست سی و شش:
رضا رییسی
علیرضا ایرانمهر
احمد زاهدی
محسن خیالانگیز
خلیل رشنوی
حنیف سلطانی
سمیرا مردای
محسن اشتیاقی
پوریا فلاح
کاوه مظاهری
راضیه کاظمزاده ایرانشهر
فیروه عسگری
سامان
یوسف
شایسته عبدالرحمانی
امیر صباغپور
نویسندهی فوق جوان: سهیل اشتیاقی
و
ما: مانیا صبوری، خسرو نخعی.
ساعت اعلامشده برای شروع نشست سه بعد از ظهر بود ولی جمع شدن همهگی تا سهونیم طول کشید و اولین داستان ساعت چهار خوانده شد؛
داستان اول را محمدرضا زمانی خواند. اسم داستان بود نجات و برگرداندن توی ظرف. داستان تقریبن یکصفحه و نیم بود. خود داستان را شیاد موفق شوید اینجا بخوانید: اینجا. راوی اول شخص داشت و نظرات حاضرین چنین بود:
سامان گفت تصویرسازیهای داستان ملموس بودند اما موضوع داستان جذاب نبود.
مریم گفت آدمهای داستان مثل شخصیتهای افسانهها کلیند و جزیی نیستند در حالیکه کارکردهای شخصیتهای داستان معمولیند ولی توصیفها حالت افسانهای دارند.
یوسف گفت در این داستان ما با حجم فشردهی اطلاعات روبهرو هستیم. مثل شکلاتهای مغزدار.
رامین گفت چیزی از داستان نفهمیده.
شکوفه گفت نوینسده موضوع خاصی را انتخاب کرده.
سمیرا گفت فضای داستان مبهم و غیرملموس بود.
سارا گفت داستان شروع خوبی داشت. دوست داشت که راوی را شیء تصور کند. شروع جذابی داشت اما در ادامه، داستان کلیشه شد.
حنیف گفت از داستان چیزی نفهمیده. باید آن را دوباره بخواند.
سیامک گفت داستان تصویری بود. آنجا که راوی توی آب پرید، شک کرد که شاید باید کس دیگری توی آب میپرید.
احمد گفت متوجه نشد داستان دربارهی چیست. خوانش نویسنده خوب نبود. به داستان نزدیک نشده ولی بهنظر داستن جالب آمده.
ایرانمهر گفت نویسنده نتوانسته حرفی که میخواسته را بزند. سازهی متنی داستان ساخته نشده.خط روایی مغشوش است. تصویرسازیها به شکل جزیی خوبند اما کل ساخته شده از تصویرسازیها ضعیف است. شروع داستان خوب نبوده و جنسیت زبان در خدکت فضاسازی نیست.
من هم گفتم که از داستان چیزی نفهمیدم. تصویرسازیها روشن نیست. کار در نیامده. جملات داستان خشک و ترجمهگونه است و اینکه بهتر است فارسی، داستان بنویسیم.
از همهگی سئوال کردم که اگر داستان جایی چاپ شود، آیا آنرا دوباره میخوانید، نتیجه چنین بود:
دوباره میخوانند: 5 نفر دوباره نمیخوانند: 5 نفر
نتیجه برابر شد. جالب است.
داستان بعدی را ساره خواند. اسم داستان بود: رسم. داستان زبانی قدیمی مثل حکایتهای کهن را داشت اما پایبند به آن نبود و به موضوع گناه میپرداخت. داستان گویا جایی منتشر نشده. دیدگاههای دیگران دربارهی داستان چنین بود:
یوسف گفت داستان دیر شروع میشود. اتفاق مهم داستان آخر آن می افتد اما اگر او جای نویسنده بود، اتفاق پایانی را در شروع داستان میآورد.
از یوسف پرسیدم که بهنظر زبان داستان یکدست بود؟ او جواب داد که نمیفهمد زبان یکدست یعنی چی.
رامین با اشاره به حرف یوسف دربارهی شروع داستان، گفت گرهگشایی میتواند هرجایی اتفاق بیافتد. داستان شکل داستانهای فولکریک هست و مثل آنها پایان سادهای دارد. اما او این داستانها را دوست ندارد.
سمیرا گفت داستان مضمون خوبی داشت. نثرش روان نبود و زبان یکدستی هم نداشت.
لادن گفت زبان روایی داستان را نپسندیده.
حنیف با اشاره به نثر داستان گفت که نثر به کل داستان تجانس نداشته. زبان هنگامی که شخصیتها صحبت میکنند محاورهای میشود. در ان داستان قواعد خوب و بد شکسته نمیشود که از نقاظ قوت داستان است، و اینکه نویسنده میتوانست از سمبلها در داستان به شکل بهتری استفاده کند.
سیامک گفت در سراسر داستان منتظر اتفاق بوده. اتفاقی که در نهایت در پایان داستان رخ میدهد و اگر این اتفاق در شروع آورده میشد، داستان میتوانست از یکنواختی دربیاید.
محمدرضا زمانی گفت که از داستان لذت نبرده. ما به جای داستان با یک قصه روبهرو هستیم. بدون درنظر گرفتن محتوا، متن هنوز داستان نشده.. فرق داستان و قصه در پرداخت آن است و این متن، پرداخت داستانی ندارد. شخصیتها انگار از کنار هم عبور میکنند. متن هرچهبود کلیشه بود و نگاه آن نسبت به گناه تکرای.
سارا گفت که از داستان لذت نبرده.
نیما گفت شخصیتپردازی و فضاسازی در داستان صورت نگرفته و اینکه داستان در کل داستان قدرتمندی نیست.
سامان با اشاره به موضوع گفت که مفهوم داستان بسیار هوشمندانه بوده و اینکه در اینباره با محمدرضا زمانی مخالف است. موضوع داستان کلیشه نبوده بلکه جذاب و جالب بوده و این چهگونهگی شکلگیری یک رسم غلط را نویسنده به شکل درخشانی از کار درآورده.
یاسمن گفت زبان داستان به خوبی موضوعش نبود. اگر داستان جور دیگری روایت میشد بهتر بود.
آتنا گفت بهتر بود که زاویه دید داستان تغییر میکرد. شاید اگر اینطور میشد، داستان بهتری میشنیدیم و اینکه بیان داستان درخور موضوع آن نبود.
مریم گفت که داستان بدی بوده. اینکه با محمدرضا زمانی موافق است. داستان چیز مهمی را برای روایت نداشته. نویسنده در پرداخت داستان تنبلی کرده و دم دستترین زبان را برای روایت موضوعش انتخاب کرده.
احمد زاهدی بر خلاف دیدگاههای غالب گفت که داستان را پسندیده. گفت که ما با داستانی زننگر و جالب روبهرو هستیم. داستان یک فضای مردانهی رکیک و کثیف را میسازد که شبیه این تجربه ها را صادق هدایت در داستاننویسی و نصرت رحمانی در شعر انجام داده. فضای داستان یک فضای مردانه است. زنها را سر میبرند تا مردها باقی بمانند. احمد زاهدی گفت که قبول دارد داستان در قالب موفقی روایت نشده.
ایرانمهر گفت کلیشه بودن ربطی به موضوع ندارد. این شیوهی بیان داستان است که آن را جالب میکند. ما در این داستان با دو قصه روبهرو هستیم. یکی پادشاه که میخواهد حاکمیتش را توسعه دهد و دیگری موضوع کشتن زنها. اما دو قصه با هم پیوند نخورده و در اینباره با یوسف موافق است. این داستان دو فانکشن (کارکرد) دارد و میدانیم که این از ویژهگیهای رمان است و نه داستان کوتاه. داستان پتانسیل تبدیل شدن به یک داستان خوب را دارد اما با این شیوهی بیان موفق نیست.
من هم گفتم که با هر زبانی میتوان یک داستان خوب را روایت کرد. اما به هر حال نویسنده یک داستان خوب را روایت نکرده. داستان طولانی بوده و اضافاتی داشته که میتوان بهراحتی آنها را بدون آسیب به اصل داستان پاک کرد.
باز از همهگی سئوال کردم که اگر داستان جایی چاپ شود، آیا آنرا دوباره میخوانید، نتیجه چنین بود:
دوباره میخوانند: 4 نفر دوباره نمیخوانند: 13 نفر
داستان بعدی را حنیف سلطانی خواند به اسم روزی که غول مرد. داستانی فانتزی-سمبلیک بود با راوی اول شخص و مثل داستان قبلی او در نشست سی و چهارم، داستانی انتقادی اجتماعی بود. داستان جایی منتشر نشده. دیدگاههای دیگران دربارهی داستان چنین بود:
نیما گفت داستان خیلی بد بود. کشدار و طولانی بود و اتفاق خاصی در داستان هم نمیافتاد.
سامان با نیما موافق بود و گفت که به نظرش داستان از تعلق شخصی نویسنده برآمده. نثر سادهی داستان و شیوهی بیان آنرا دوست داشته. اما داستان کشدار و طولانی بوده. گفت با اینکه اولینبار است از این نویسنده کار میشنود، اما بهنظرش میآید که باید این یک کار معمولی نویسنده باشد و نوینسده احتمالن کارهای بسیار قویتری نیز باید داشته باشد.
یاسمن گفت با پاراگرف اول داستان، جذب آن شدم، اما این شروع خوب نتوانست دوام پیدا کند. داستان بهنظرش طولانی آمده.
آتنا هم گفت که داستان شروع جذابی داشته و میتوانست یک کار خیلی خوب از آب در بیاید اگر که خط روایی داستان تغییر میکرد.
مریم گفت که پایانبندی داستان ضعیف بوده. داستان تا جایی که ما نمیدانیم راوی غول است، خوب بود اما پس از آن دچار افت شدیدی میشود. داستان رفت و آمد زیادی داشته. هماینطور جملهبندیها اشکال داشتهاند.
احمد زاهدی گفت داستان پرت و پلا بود. شبیه به غرغرهای بیضایی. احد گفت که از این غرغرها خوشش میآید، مخصوصن آنجایی که غول را در شیشه میگذارند. اما کاش این غرغرها هوشمندانهتر میبود.
ساره دربارهی داستان حنیف گفت که وقتی فهمید راوی غول است، دیگر داستان برایش جالب نبوده.
سارا گفت که داستان را خیلی دوست داشته. داستان سبکی سمبلیک و انتقادی داشته. درجاهای مشکلات دستوری داشت. پر از تصاویر بیهوده بوده. با اینحال موضوعی تازه داشت.
سیامک هم گفت که داستان سمبلیک بوده. داستان را مثل راشهایی دیدم که باید روی میز تدوین میرفت تا کار بهتری بیرون بیاید.
محمدرضا زمانی گفت داستان خوبی نبود. داستان سلطهی آدمهای احمق بر آدمهای باهوش بود. سلطهی کوتولهها بر غولها. گفت که پرداخت داستان مشکل داشت. زمانی به نویسنده گفت که باید پرداخت داستان را با فیلم Others مقایسه کند تا ضعف در پرداخت داستان را متوجه شود. تکرار کلمهی غول در داستان آنقدر زیاد بود که بهنظر میآمد انگار خود نویسنده باور نکرده که یک غول در داستان میتواند باشد. گفت که داستان دیر شروع میشود. چرا اول یک بچه موضوع غول بودن راوی را پیش میکشد؟ در حالیکه پیش از آن چندنفر او را دیدهاند؟ چرا کسی که از راوی آدرس میپرسد به اندازهی کافی تعجب نمیکند؟
رامین به حنیف گفت که آفرین، بالاخره یک داستان نوشتی که ما ازش سر درآوردیم. سئوال کرد ه اگر واژهی غول را از داستان برداریم، چه میشود؟ رامین گفت که به نظر او جملات اضافه را در داستان ندیده و داستان کش دار نبوده و هرچه که گفته شده، لازم بوده. رامین گفت که بهتر بود فضا کافکاییتر میشد.
شکوفه هم مثل نظر بعضیها را داشت و گفت که داستان کش دار بوده و سیر تحول داستان هرچه جلوتر میرفت نزولی میشد.
سمیرا به سوژهی داستان اشاره کرد و گفت که بسیار خوب بوده و این قابلیت را دارد که بسیار بهتر از این از کار در بیاید و داستان در شکل حاضر کشش داستانیای که باید داشته باشد را ندارد. سمیرا گفت که بهنظرش اتفاق آخر داستان آنچیزی نبوده که نویسنده واقعن میخواسته.
لادن هم گفت که سوژهی داستان خوب بوده. اما انگار نویسنده داستان را شتابزده نوشته.
ایرانمهر دربارهی داستان گفت که داستان ما بهازای شعر فروغ است که میگوید در سرزمین کرکسها، سوسک سخن میگوید. ایرانمهر گفت که بهنظرش ادارهای که راوی به دنبالش است، ادارهی ارشاد خودمان است. داستان به مردن غولها اشاره میکند و انگار این غولها روشنفکران هستند. با پلات (نقشه) داستان که شعاری شده، موافق نیست. داستان از جایی که غول وارد وزارتخانه میشود متلاشی میشود. مشکل اصلی راهکار داستان است اما تکنیکی که در داستان بهکار برده شده، جالب توجه است. از ابتدای داستان که راوی میگوید خبر مردن غولی را در روزنامه خوانده، و اینکه این تکنیک باورپذیری، خوب بوده. ایرانمهر گفت که داستان از میانه دیگر به خواننده اجازهی فکر کردن نمیدهد. گفت که دلش میخواهد داستان به شکلی از وهم پیش میر فت و اینکه چه جالب میشد اگر راوی خبر مرگ خودش را در روزنامه میخواند.
رامین هم گفت که انتظار داشته در وزارتخانه، راوی با جسد خودش روبهرو شود.
من هم دربارهی داستان گفتم که به نظرم داستان مطول است. داستان از رنگها و نورها گاهی بهطوری استفاده میکند که من فکر میکردم اینها باید کارکرد ویژهای در داستان داشته باشند، اما کارکردی از آنها ندیدم. گفتم که حات رمزآلود داستان، ساده است و شاید اگر این حالت کمی پیچیده میشد، به جذابیت داستان که خیلیها از آن انتقاد کردند، کمک میکرد. گفتم که حجم داستان نسبت به قصه، زیاد بود. موضوع اصلی داستان یک تغییر است. هماینطور هم گفتم که جملهبندیهای داستان ایرادهای اساسی داشت و چند مثال آوردم.
دوباره آن سئوال و پاسخها چنین بودند:
دوباره میخوانند: 7 نفر دوباره نمیخوانند: 6 نفر
تقریبن برابر.
پس از پایان صحبت دربارهی این داستان، یعنی ساعت شش بعد از ظهر، پانزده دقیقه وقت استراحت اعلام شد همراه پذیرایی که عبارت بود از کیک شکلاتی میوهای که مانیا پخته بود و شیرکاکائوی داغ که بعضیها روی لباسشان ریختند و سوختند.
ساعت شش و بیست دقیقه دوباره همه جمع شدند برای ادامهی نشست. داستان بعدی را خودم (خسرو نخعی) خواندم که نام داستان بود در را باز نکن. داستان هنوز جایی منتشر نشده. دیدگاههای دیگران نسبت به این داستان چنین بود:
یوسف گفت با قاطعیت اعلام میکند که ما با یک داستان خوب روبهرو هستیم. در دل داستان داستانکهای طولی بود که به روند داستان کمک میکرد. گفت که نمیتواند شخصیت ها را بهجز راوی برجسته کند.
احمد زاهدی گفت که خوب نیست که نویسنده زیادی داستان خوب و بیایراد بنویسد. مثال زد که یک مجسمه اگز زیادی زیبا باشد دیگر خوب نیست و هنرمندانهتر آن است که اثر هنری نقصهایی داشته باشد تا به واقعیت نزدیکتر شود.
ایرانمهر از احمد سئوال کرد که بهنظرش زیادی منطقی است؟
احمد جواب داد که زیادی فنی است و اینکه داستان زیادی اصولی باشد چندان خوب نیست. به اورسون ولز اشاره کرد که بدترین ایرادهای آثارش این است که هیچ ایرادی ندارد. احمد گفت که ما آدم آهنی نیستیم. نویسندهگی این داستان، مثل کار یک مکانیک بود.
یوسف سئوال کرد که آیا بهخاطر خوانش نویسنده نبوده؟
احمد جواب داد که او داستان را خیلی تاثیرگذار میخواند.
رامین گفت که نقص میتواند از زیبایی داستان باشد. داستان در را باز نکن، همهچیزش خیلی جفت و جور است و در واقعیت اینطوری همهچیز چفت هم اتفاق نمیافتد.
حنیف دربارهی داستان گفت که ومیخواهد فقط دربارهی ایراد جملهای که در داستان دیده صحبت کند. به جمله ی مجسمههای پرمدعا اشاره کرد و گفت صفتهایی هست که نمیتوان از آن استفاده کرد.
سیامک گفت که باید داستان را دوباره بخواند تا یتواند پازلهای آنرا در ذهنش کنار هم درست بچیند.
سارا گفت که به نظرش داستان خیلی تکنیکی بوده.
ساره هم گفت که باید داستان را دوباره بخواند تا بتواند دربارهش چیزی بگوید.
سامان گفت که خط روایی را کامل متوجه نشده است. داستان تکنیکی بوده و مشخص بوده که نویسنده میخواهد تکنیکی کار کند. درصورتی که خواننده نباید متوجه کار تکنیکی نویسنده شود. بهنظرش قسمت پیرمرد جالب بود و قابل پرداخت. گفت که جاهایی خط روایی داستان را گم کرده. سامان آخرسر گفت که باید داستان را دوباره بخواند.
یاسمن ضمن گفتن اینکه نظرات همه را قبول دارد، گفت که جایی که در داستان گفتن عذاب به چاه آمده بود بار مذهبیای داشت که او را اذیت میکرد. گفت به نظرش یکی از شخصیتها دیالوگهای طولانی داشت که خسته کننده بود.
آتنا گفت تمام اتفاقهای داستان در یک سطح بودند، در حالیکه باید داستان در جایی به اوج برسد در حالیکه همهی اتفاقها از یک جنس بودند.
رامین گفت داستان فضای وهمآلودی دارد و خواننده دلهرهی افتادن اتفاق را در سطح رو یا در پشت داستان دارد. رامین گفت که داستان در ادامه به سمت فضایی پلیسی میل میکند و در پااین به شکل یک داستان پلیسی پیچیده تمام میشود. رامین گفت که اگر جای نویسنده بود پایان داستان را در تعلیق نگه میداشتم. به خلاف نظر آتنا داستان از اوج و فرود زیادی برخوردار بود. اما شاید اشکال از تکنیکهای بهکار رفته است. گفت شاید چون بیشتر داستان با دیالوگ به پیش میرود، به اینخاطر نمیتوانیم اوج و فرودها را به خوبی لمس کنیم. رامین گفت که بهتر بود نویسنده دیالوگهای طولانی را حجم میداد.
مریم دربارهی داستان گفت که داستان دیالوگهای خوب بسیاری دارد که آنها را دوست دارد و برخلاف نظراتی که گفتند دیالوگها طولانی بوده، داستان تنها جایی که دربارهی پزشک صحبت میکند، دیالوگ طولانی دارد. مریم گفت که بهنظرش داستان خشک است اما این بهخاطر تکنیک آن است و اینکه با آن مشکلی ندارد. گفت که داستان، او را یاد نمایشنامهی اشمیت انداخت. گفت که هیچجا خط روایی داستان را گم نکرده. تکههای داستان خوب در کنار هم چیده شده بودند. مریم سئوال کرد که مرد بود چهجوری اینهمه اطلاعات را دربارهی راوی بهدست آورده؟
محمدرضا زمانی گفت داستان شبیه یک ساختمان قشنگ است که آدم را جذب خودش میکند. ولی داخل ساختمان فقط درگیر فضای ساختمان میشوی. مثل یک فیلم خوشساخت است ولی نمیتوانم بگویم که چیزی که دارد من را درگیر میکند به همان اندازهی لایهی زیرین است. داستان به نظر او آنقدر جذاب هست که او را برای خواندن بنشاند، اما آنقدر جذاب نیست که او را به عمق ببرد. گفت که در این داستان همهچیز تصویری است و یک سری فرم جالب داره و در جاهایی تو بین اینکه روایت، واقعیست یا خیالی میمانی. مثل شخصیت مرد بود. زمانی گفت که به خاطر وجود فضایی که راوی در آن هست یعنی فضای نمایشنامهخوانی، معلوم نیست چی واقعی و چی خیالیست. زمانی گفت که چند ایراد کوچک به جملهبندی میگیرد و مثالهایی زد دبارهی مجسمههای پرمدعا. دختر با اطواری عجیب. و اگر لیوان پر بود تا حالا سد بار ریخته بود. گفت که نویسنده میتوانست به جای جملهی مجسمههای پرمدعا، جملهی بهتری مینوشت.
رامین در این جا گفت که این داستان است که خسرو را مینویسد و ذهن فاشیستی خسرو کاملن منطبق با داستانیست که پدید آورده.
ایرانمهر گفت که برخلاف دیگران بهنظرش داستان ضعف تکنیکی دارد. تکنیک باید بر خودش دلالت کند و این داستان بین دو جور تکنیک قرار دارد. بین تکنیکی که میخواهد خودش را آشکار کند یا پنهانی تاثیرگذار باشد. بعد گفت که میخواهد دربارهی زبان داستان صحبت کند و پیش از صحبت میگوید که اینها مته به خشخاش گذاشتن است. گفت که جملات در داستان همپایه هستند و از جملات مرتب استفاده نشده. این باعث میشود که چشم خسته شود. گفت که میشد از جملات ناهمگن استفاده کرد و به این شکل زبان نرمتر میشد و نوعی هارمونی ساخته میشد. ایرانمهر دربارهی فراموشی در داستان صحبت کرد. گفت که فراموشی در داستان خیلی خوب اجرا شده و میتوانست با چند موقعیت کوتاه در جملهبندی افزایش پیدا کند.
مریم دربارهی داستان گفت که میشد در دیالوگ از شخصیتپردازی استفاده کرد تا زبان خشک نشود.
سئوال آخر و نتایج:
دوباره میخوانند: 21 نفر دوباره نمیخوانند: صفر نفر
عجب نتیجهای!
پس از پایان صحبت دربارهی در را باز نکن که نیروی زیادی از جمع گرفته بود، داستان را علیرضا ایرانمهر خواند به نام دریای آبی عمیق. گویا داستان جایی منتظر نشده.
داستانی کوتاه (یک صفحه و نیم) بود با زبانی ساده و راوی اول شخص. دیدگاههای دیگران دربارهی داستان چنین بود:
سیامک: با یک داستان روان و ساده و مینیمال جذاب روبه رو بودیم.
محمدرضا زمانی: داستان دربارهی تنهایی آدمها بود. امیدواری از آنجاست که مادر راوی میپرسد ماهیها چهقدر باهوشند؟
یوسف: داستان در بستر رو حرکت میکند.
محمدرضا زمانی گفت: هم راوی و هم مادر، آدمهای تنهایی هستند. داستان دربارهی تنهایی عمیق آدمهاست. راوی در یک تنگ بزرگت، یعنی در تنهایی بزرگتری است.
من هم گفتم که داستان در لایهی زیرین به تنهایی خود راوی اشاره دارد. گفتم که شبیه داستانهای کارور است. بهویژه داستان چاق.
دربارهی این داستان سئوال آخر کرده نشد. اما سیامک و حنیف خودشان گفتند که دوست دارند داستان را دوباره بخوانند.
داستان آخر را نگین، عضو کوچک جلسات خواند. اسم داستان بود درخت کوچک که در مجلهی پوپک به چاپ رسیده بود. میتوانید اینجا بخوانید: درخت کوچک. پس از خوانش برای نویسنده کف زده شد و همه از داستان او خوششان آمد.
در نهایت جلسه ساعت هشت شب با پذیرایی به پایان رسید.
حاضرین در نشست:
علیرضا ایرانمهر
احمد زاهدی
حنیف سلطانی
سمیرا مردای
سیامک
سامان
شکوفه
ساره
مریم
آتنا
نیما
یاسمن
نازلی شعرباف
مریم یزدانی
لادن ف
سارا ف
و
ما: مانیا صبوری، خسرو نخعی.
نامها و لینکهایشان بهزودی کامل میشود.
در حاشیه:
+ یکی از دوستان شیطانصفت جنوب کشور که موفق نشده بود به جلسه برسد، روز قبل از جلسه، به تعدادی از دعوتشدهگان پیامکی شیطانی زد که عینن در زیر میآید:
چندمین جلسهی ادبی داستانگو که قرار بود فردا برگزار شود، به دلیل نشر اکاذیب علیه نویسندهگان متعهد، با حکم ادبی محمدرضا سرشار توقیف شد. شایان ذکر است خسرو نخعی جهت برگزاری این جلسات از عناصر ضد ادبیات دفاع مقدس کمک مالی دریافت کرده است.
+نگین در پایان جلسه اعلام کرد که از نظر او بهترین داستان خوانده شده در جلسه، داستان خودش بوده و پس از آن داستان حنیف.
+بزرگترین ایراد داستان در را باز نکن این بود که هیچ ایرادی نداشت.
تاریخ نشست بعدی در هماین وبلاگ اعلام خواهد شد.
بسیار خب، سی و پنجمین نشست ادبی داستانگو روز پنجشنبه 14 خرداد 1388 ساعت سه بعدازظهر برگزار میشود. حضور برای همهی داستان دوستان، آزاد است. برای هماهنگی میتوانید با این پست الکترونیک مکاتبه کنید.
dastangoo[@]dastangoo[.]Com
نشست داستانگو به دنبال نویسندهی فرداست.
ساعت اعلام شده برای شروع نشست، دو بعدازظهر روز جمعه هژدهم اردیبهشت بود. جمع شدن همهگی تا ساعت دو و نیم بعدازظهر طول کشید و درنهایت اولین متن را مسعود رویان که مقالهای با نام Swapt away بود، ساعت سه خواند. مقاله دربارهی زن بود. خود مقاله را میتوانید اینجا بخوانید: سیب. بیشتر شنودهگان، این مقاله را نپسندیدند و بنیان آن را بیاساس و نااستوار خواندند و دربارهی نظریات مطلقگرای نویسنده سئوال کردند، البته همه به جز احمد زاهدی. خیلی دلم میخواهد مطابق نظرات، به هر متن خوانده شده امتیاز بدهم ولی چون نظر جمع را در این جلسه یادداشت نکردهام، نمیتوانم این کار رابکنم.
بعد از آن داستان سونات زنانه از علیرضا ایرانمهر خوانده شد که تکگویی موسیقیایی بود از سوی مردی عجیب دربارهی زنی که تنها زندهگی میکند (یا اینجور بهنظر میآید). بیشتر شنودهگان داستان آنرا پسندیدند، برای نویسنده کف زدند و احتمالن از آن لذت بردند. اما به نظر من داستان یکبار مصرف آمد و کنش داستانی هم نداشت. خود داستان را میتوانید اینجا بخوانید: دیباچه.
داستان بعدی را خلیل رشنوی خواند. اسم داستان بود شب بلشویکی. همآنطور که از اسمش پیداست، داستانی بود دربارهی سه نظامی دورهی بلشویک اتحاد شوروی که مامور اعدام زنی هستند و دونفرشان به فکر سوءاستفاد از زن پیش از اعدام میافتند. پس از خوانش، برای نویسنده کف زده شد. پوریا فلاح گفت که در ده ساله گذشته داستان کوتاه فارسی (یا ایرانی، یادم نیست) به این ممتازی نخوانده بوده. علیرضا ایرانمهر داستان را فوقالعاده خواند. اما احمد زاهدی به نویسنده گفت که او چیزی از کمونیسم و حزب بلشویک نمیداند. آنها همدیگر را برادر صدا نمیکنند و اینکه داستان، متنیست سیاسی که نویسنده بهروشنی در مخالفت با کمونیسم نوشته و وزنهی سیاسی آن به پارهی داستانیش میچربد. با بیشتر دیدگاههای احمد، من، فریاد ناصری و حنیف سلطانی موافق بودیم. من دربارهی داستان گفتم که نویسنده ملزم به انتخاب این بستر برای روایت قصهی سوءاستفادهی چند حزبی از زنی که میخواهند بکشند به واسطهی عقاید و توجیهات حزبیشان، نداشت و اینکه داستان قصهی تازهای برای روایت نداشت. اما داستان لذتبخش و جذاب نوشته شده بود. ایرانمهر دربارهی داستان گفت که جملهبندیها در جاهایی بیسلیقه نوشته شده. داستان جایی منتشر نشده.
داستان بعدی را نگین ، عضو کوچک نشست خواند. اسم داستان بود: دوتا پرنده. داستان دربارهی دوتا جوجه بود که در بهشت زندهگی میکردند. بیشتر داستانهایی که نگین نوشته در مجلهی پوپک منتشر شده. پس از خوانش، برای نویسنده کف زده شد. نگین ده ساله است.
داستان بعدی را احمد زاهدی خواند. نام داستان بود شب آب. داستانی یک صفحهای بود که نویسنده تلاش کرده بود تا با لهجهی جنوبی بنویسد. داستان دربارهی ماهیگیران جنوبی بود که گرفتار توفان دریا میشوند. شنودهگان از داستان رضایت داشتند. دربارهی لهجهی داستان صحبت شد. اینکه از کار درنیامده و نویسنده هم پذیرفت.
داستان بعدی را فیروزه عسگری خواند. اسم داستان بود مه گل. داستانی احساسی بود از رابطهی عاشقانهی یک زن و مرد. فکرمیکنم بیشتر حاضرین داستان را نپسندیدند و آن را شبیه داستانهای تجاری دیدند. هماینطور من. احمد زاهدی گفت که باید یادمان باشد بیشتر نوینسدهگان بزرگ با خواندن رمانهایی مثل این داستان با ادبیات داستانی آشنا شدند. علیرضا ایرانمهر هم از قول نویسندهای ایرانی گفت که دربارهی ایندست داستانها گفته اینها میتوانند خوانندهی تازه به دنیای ادبیات داستانی وارد کنند. فکر میکنم کاوه مظاهری بود که گفت ادبیات داستانی تجاری، حرفهای است و مسیر خودش را دارد.
متن داستانیای را حنیف سلطانی خواند که نامش بود یک آنتی اکت برای یک بودن یا داستانی برای اهمیت ویرگول. پیش از خوانش گفت که متن بنا بوده نمایشنامه شود، اما داستان شده. داستان، ساختاری اپیزودیک داشت که از یک پیرنگ داستانی پیروی میکرد و به مسائل اجتماعی روز میپرداخت.
آخرین داستان را دوباره علیرضا ایرانمهر خواند. اسم داستان بود 176 کیلوگرم. داستانی مطول بود که خوانش آن بیش از یک ساعت طول کشید. اما کشش و جذابیت داستان، شنودهگان را تا پایان به همراه خود کشاند. داستانی بود چند لایه دربارهی خانوادهای در تهران. داستان از پیش از انقلاب شروع میشد و تا زمان حال به پایان میرسید. داستان را پدر خانواده روایت میکرد. مرکز روایت آخرین پسرش بود که روزبهروز چاقتر میشد. پس از خوانش، برای نویسنده کف زده شد. داستان از دید بیشتر حاضرین جذاب، تازه و لذتبخش بود. پوریا فلاح سئوال کرد که 176 کیلوگرم به توصیفاتی که از پسر میشود، نمیخورد. من نتوانستم آدم 176 کیلویی را تصور کنم و سکوت کردم، ولی یکیدونفر دیگر با او موافق بودند. داستان تقریبن بینقص بود و امتیاز بالایی را –در ذهن- شنودهگان بهدست آورد. بهنظر من هم یکی از بهترین داستانهایی بود که تا به حال در جلسات خوانده شده بود.
در نهایت جلسه ساعت نه شب با پذیرایی به پایان رسید.
حاضرین در نشست:
احمد زاهدی
علیرضا ایرانمهر
خلیل رشنوی
پوریا فلاح
فریاد ناصری
کاوه مظاهری
حنیف سلطانی
آزده کامیار
نازلی شعرباف
سمیرا مردای
مسعود رویان
فیروزه عسگری
لادن ف
نگین
و
ما: مانیا صبوری، خسرو نخعی.
یک شب بعد از آن چهار شبانه روز بود که با کزت و ژان رفته بودیم بیرون چرخ بزنیم. آن چهار شبانه روز یک نفس باران باریده بود و شب قبل از باران من تا صبح در خواب گریستم و روز آن شب من او را از ترس آنکه دیگری کلک اش را بکند سرانجام کشته بودم. شب آخر پرنده های سفیدی را دیدم که از شهر مهاجرت می کردند. نور شهر زیر بال هایشان را روشن می کرد و آنها می درخشیدند. ژان پشت فرمان بود و کزت هم کنارش. ژان همراه ضبط چرت و پرت می خواند و ویراژ می داد. بهم گفته بود زده تو خط روسپی گری. کزت هم انگار بوهایی برده بود. کزت سردش بود و ژان برای گرم کردن اش توی کوچه ای فرعی و ورود ممنوع پیچید. تا وسط های کوچه رفته بودیم که نور یک ماشین از ته کوچه پیدایش شد. ماشین روبرویی یک لحظه ایستاد. ما پیچیدیم پشت یکی از ماشین های پارک شده تا ماشین روبرویی بتواند عبور کند. ماشین روبرویی حرکت کرد ولی آنقدر آهسته که می شد ترتیب چند نفر را در حین رسیدن او به ما داد. از عمد این کار را می کرد. چون مثلن ما ورود ممنوع آمده بودیم. ژان نگاهی به کزت انداخت و گفت حالا می خوام گرمت کنم و لب هایش را چسباند به گردن کزت
این داستان مهدی در جلسه ی نوزدهم خانده شد.