یک شب بعد از آن چهار شبانه روز بود که با کزت و ژان رفته بودیم بیرون چرخ بزنیم. آن چهار شبانه روز یک نفس باران باریده بود و شب قبل از باران من تا صبح در خواب گریستم و روز آن شب من او را از ترس آنکه دیگری کلک اش را بکند سرانجام کشته بودم. شب آخر پرنده های سفیدی را دیدم که از شهر مهاجرت می کردند. نور شهر زیر بال هایشان را روشن می کرد و آنها می درخشیدند. ژان پشت فرمان بود و کزت هم کنارش. ژان همراه ضبط چرت و پرت می خواند و ویراژ می داد. بهم گفته بود زده تو خط روسپی گری. کزت هم انگار بوهایی برده بود. کزت سردش بود و ژان برای گرم کردن اش توی کوچه ای فرعی و ورود ممنوع پیچید. تا وسط های کوچه رفته بودیم که نور یک ماشین از ته کوچه پیدایش شد. ماشین روبرویی یک لحظه ایستاد. ما پیچیدیم پشت یکی از ماشین های پارک شده تا ماشین روبرویی بتواند عبور کند. ماشین روبرویی حرکت کرد ولی آنقدر آهسته که می شد ترتیب چند نفر را در حین رسیدن او به ما داد. از عمد این کار را می کرد. چون مثلن ما ورود ممنوع آمده بودیم. ژان نگاهی به کزت انداخت و گفت حالا می خوام گرمت کنم و لب هایش را چسباند به گردن کزت
ادامه ی داستان
این داستان مهدی در جلسه ی نوزدهم خانده شد. |