۱. روزهای اول
میدان گاه اهابا حوض کوچکی دارد که فوارهی بلندی وسط آن کار گذاشتهند. تنها تفریح ما این است که عصرها با شموس و سورن در نیمکتهای اطراف میدانگاه مینشینیم و به ریزش آب زل میزنیم. نمیدانم پیش از اهابا کجا زندگی میکردم. وقتی به گذشته فکر میکنم انگار در یک صندوق پر از پارچههای سیاه کندوکاو می کنم. سه روز اول خیلی به گذشته فکر میکردم ولی کم کم به زندگی در اهابا عادت کردم. شموس و سورن همان روز اول با من دوست شدند و انگار سالهاست با هم بودهایم. گراداگرد میدانگاه خیابانهای وسیعی است که کلبههای ما در آنها قرار دارد. هر کدام یک کلبه داریم و شبها که هوا تاریک میشود، رهسپار کلبهی خود میشویم. میدانم که قرار است چهل روز در اهابا باشم و بعد از آن برمیگردم به همان جا که قبلن زندگی میکردم. هوای اهابا پاییزی است و شبها کمی سرد میشود. میگویند تمام سال در اهابا پاییز است و من که خودم شکفتن برگهای نورس زرد را در درختهای اهابا دیدم، نمیتوانم به این حرف خردهای بگیرم. شایع است که آب رودخانهی اهابا که از کوههای روبروی دهکده سرچشمه میگیرد، اثر شفابخشی برای تمام بیماریها دارد. البته این به معنای درمان بیماری نیست؛ هر بیماری که از آب رودخانهی اینجا مینوشد، احساس جدیدی نسبت به دنیای اطرافش پیدا میکند، گویی بار غم ناشی از بیماری از روی دوشش برداشته میشود و بیماری را جزیی همگون از زندگی خود میبیند. حتا شایع است که اگر کسی آب برفهای قلهی اهابا را بنوشد، غمهایش چنان با زندگیش آجین میشود که گویی از ازل با آنها به دنیا آمده است.
این داستان محسن در جلسه ی هژدهم خانده شد.