سیوهشتمین نشست ادبی داستانگو با خیر و خوشی و بدون تلفات دیروز به پایان رسید. رامین گرفتار که عقیده دارد من اعتدال را در گزارشهایم رعایت نمیکنم، پیشنها داد تا اینبار او گزارش جلسه را بنویسد او میگوید که اگر نظر من نسبت به داستانی منفی باشد، سعی میکنم دیدگاه کسانی را که همنظر با من هستند، روشنتر جلوه بدهم. البته من با نظر رامین موافق نیستم، ولی با پیشنهادش موافقت کردم. حالا هردو در رقابتی مسالمتآمیز، بسیار علاقهمندیم که خوانندهگان در اینباره داوری کنند.
خسرو نخعی
گزارش رامین گرفتار از نشست دیروز:
اگرچه واگذاری گزارش جلسهی این هفتهی گروه داستان خوانی داستانگو به من میتواند نشان دهندهی اعتماد خسرو نخعی باشد و جای تشکر هم دارد، اما معنای آن برقراری صلح و آتش بس نبوده و بدیهی است که دشمنی ما دو نفر همچنان دست نخورده به جای خود باقی خواهد ماند.
جلسه در فضایی ناپایدار و با داستان تراژیک محمدرضا زمانی به نام پیادهرو آغاز می شود. خوانش جا افتاده، روان و شرقی، متناسب با فضای داستان، کمکی به تاثیر گذاری روی جمع نکرد و از آنچه بود بهتر جلوه نداد زیرا ویژهگی نگارش محمدرضا، یعنی خست در دادن اطلاعات به منظور پرهیز از زیاده گویی، از شفافیت کار بهشدت کاسته و مخاطب را با حصار تنگی از جملات روبهرو میکند که با وسواس زیاد و ظاهرن با آگاهی کامل انتخاب شدهاند تا به عمد دست خواننده را دست پوست گردو بگذارند. معماری داستان به گونهای است که خوانندهای با هوش متوسط میتواند با یک بار خواندن سرنخهای لازم برا ی رمزگشایی را بهدست آورد. این شیوهی نگارش می تواند مخاطبین خودش را داشته باشد، اما سئوال اصلی این است که آیا فشردن یک ماجرای تراژیک – رمانتیک، برخاسته از احساس نویسنده و بهشدت درونی، و تبدیل آن به یک معمای منطقی، با هدف خود یعنی برانگیختن احساس مخاطب در تناقض قرار نمی گیرد؟ حاضرین پاسخ می دهند:
به نظر آیت دولتشاه یک سری پلانهای زیبا بدون استراتژی و خلق الساعه، با کارکردهای شاعرانه و بی فراز ونشیب که می گذرند و برش کافی برای رسیدن به پلات داستانی ندارند با کانون روایتی نامناسب دوم شخص بیان شده است. با توجه به درونی بودن سوژه، انتخاب دوم شخص بین کانون روایت و ذهنیت او فاصله انداخته، تجسم آن را با مشکل روبهرو کرده است. از سوی دیگر کدگذاری بیش از اندازه نیز انرژی زیادی برای رمزگشایی میگیرد و مزاحم تمرکز روی فلسفهی اصلی داستان میشود. اگر از همآن ابتداٰ مهرهها درست و با شفافیت تمام چیده شوند و تکلیف شخصیتها روشن باشد، امکانات بیشماری پیش روی نویسنده گسترده خواهد شد تا روایت خود را بیدغدغهی اینکه آن را خواهند فهمید یا نه، پیش ببرد. رمزی اگر هست نباید در چیدمان فیزیکی روایت بهکار برده شده و آن را قفل کند، ابهام هنگامی به زیبایی داستان کمک می کند که در لایههای پیازگونه اتفاق بیافتد. فکر میکنم پدیدهی مبهم نگاری بین نویسندگان ایرانی کمی بد فهمیده شده است.
مریم کمالی در مخالفت با آیت می گوید این داستان باید بارها خوانده شود تا زیبایی های آن آشکار شود. و اینکه خودش هر شب مثل انجیل آن را می خواند و کشف و شهود میکند. زبان خوبی دارد ولی شلخته نیست، تصویرها پیاپی از دیدگاه دوم شخص مودب میآیند و میروند. مهم این است که خواننده با آن ارتباط برقرار کند.
مریم امامی می گوید : بله ولی فقط بهدرد داستان خوانهای حرفهای میخورد. بقیه بعد از سه خط آن را کنار می گذارند. داستان باید بتواند بهراحتی با گروه وسیعی از مخاطبین ارتباط برقرار کند.
بیشتر حاضرین بهطور خلاصه معتقد بودند که داستان بکری بود ولی تا مدت طولانی گنگ و بلاتکلیف باقی مانده و در دادن نشانهها خست به خرج داده است. از همین رو نمیتوان با راوی کر و لال قصه همراه شد و او را فهمید. همچنین بیشتر آنها با انتخاب دیدگاه دوم شخص برای چنین روایتی مشکل داشتند.
احمد زاهدی هم که گفت : بالکل نفهمیدم چی به چی بود !
و در حاشیه اضافه کرد: این نگرش استبدادی: "چون من آن را فهمیده ام پس داستان خوبی است" ، میراث جوامعی است که در آن مردم عادت به تفکر دمکراتیک ندارند و درک خود را فراتر از درک دیگران می دانند [و با صدای بلند ادامه داد]. حتی اگر مارکز هم ضعیف بنویسد باید شجاعت آن را داشته باشیم تا بگوییم ضعیف بوده است .
داستان آزاده کامیار به نام زنی که پشت دست او زندگی میکند، داستانی زنانه ( یا دیدگاهی زنانه ) است به پدیدهی عشق با دیوارهایی بلند که فضای ذهنی راوی را همچون قلعهی رخنه ناپذیری محصور کرده و او را از هیاهوی بیرون جدا می کنند. راوی داستان زنی است آسیب دیده ( یا تجربهی نگران کنندهی آسیب دیدگی زن همسایه را دارد ) . در خیال تصویری را پشت دست مردش و از خطوط گوناگون آن بیرون میکشد و بدین ترتیب میخواهد خودش را روی تن مرد حک کند و ماندگار شود. تمام رفتارها و تصورات زن ترس بیمارگون او را نشان میدهند .یعنی ترس و نگرانی بیرون رفتن مرد از بازی عشق. شاید همین فضای بیمارگون، داستان را اندکی از ملال نجات داده باشد، که اگر نبود تعبیرهای بسیار بکر و زیبای آن در سوژهای پیش پا افتاده حرام میشد. ویژهگی برجسته داستان نشاندادن دیدگاه زن ایرانی در یک رابطهی دوسویه است. هیچ مردی نمیتوانست به خودی خود به آن پیببرد. کشف شخصی تصویر پشت دست مورد بحث قرار گرفت. آیا این تصویر که برداشتی کاملن شخصی است و می توان با رنگ کردن خطوط پشت دست کشید، همانطور که میتوان تصویر یک اسب را کشید، به باور پذیری روایت لطمه نزده است؟ سامان معتقد است: خیر، داستان فضای خودش را می سازد و ما را با راوی در دیدن چنین تصویری همراه میکند. به گفتهی علیرضا ایرانمهر این داستان حرفهای ارزشمندی از دیدگاه روانکاوی دارد و بتهای ذهنی خوب ساخته شده بودند، ولی با توجه به اینکه دید دوم شخص در واقع نگاهی عادت شکنانه از بیرون به خود راوی است، پس خود راوی باید محور باشد، درحالیکه مدام دارد مرد را می بیند. بنابراین پایگان داستان درست شکل نمیگیرد و دچار اعوجاج ذهنی می شویم.
نیمهی اول جلسه هماینجا تمام شد. حاضرین پخش و پلا شدند و در دستههای کوچک دو سه نفره همهگی باهم شروع کردند به حرف زدن و خوردن. من که نمیدانستم به کی باید گوش کنم و چی باید بنویسم توجهم به همشهری کاوه جلب شد که تک و تنها در اتاق پشتی نشسته بود و مذبوحانه میکوشید پازل چوبی پارادوکسیای را که برادر خسرو ساخته، سر هم کند. کاوه زیادی خوب است و همین شک برانگیز است. چشمانش خلنگزاری است بیانتها که نیم نگاهی تمسخرآمیز و درویش مابانه هم به دنیا در آن نقش بسته است. یک جای کار او می لنگد. به هر حال ما که چیزی ندیدیم و دزد نگرفته هم پادشاه است. فیلم معروف پانزده دقیقهای کاوه در جلسهی گذشته همهی را درگیر بحث داغی کرد. به نظر من کاوه خیلی بیملاحظه معیارهای مردانهی خودش را به سناریو تحمیل کرده است. شک کردهام که عمدن روی این سناریوی غلط پافشاری میکند تا با قربانی کردن خودش موقعیت روحانی سه جانبهای را به چالش بکشد. او میداند چیزی این وسط درست نیست، ولی با این دروغ بزرگ میخواهد حقیقتی را برجسته کند تا رفتار نادرست جامعه را به آنها بنمایاند. شاید.
داستان بعدی را که داستانی برقآسا بود نیما کوشانفر خواند به نام خورشید زندگی و انتقادهای برق آسایی هم پس گرفت. چون شخصن با این داستانها و با هایکوها میانهای ندارم از امتیازم به عنوان گزارشنویس استفاده میکنم و آن را مسکوت می گذارم.
داستان آخر به نام دریا نوشتهی فرهاد سرابی خیلی غمگین بود. مردی بر بالین همسر بیمارش شاهد آخرین لحظات زندگی اوست. صحنهآرایی ابتدای داستان توجه حنیف سلطانی را که دستی در سناریو نویسی دارد به خودش جلب کرد و تحسینش را برانگیخت. به نظر آیت بهکار بردن زبان خنثی و به صفر رسانیدن تنشها روی چنین روایت غم انگیزی نشسته و اثرگذاری آن را بیشتر کرده است. هر چند روای مرد که رابطهای برای او در حال تمام شدن است نمیتواند و نباید صرفن ناظر باشد. از سوی دیگر اتفاقی که در بیماری سرطان میافتد به این شکل نیست، اینجا راوی بدون توجه به سیر طبیعی بیماری، زن را پیشاپیش و به سرعت میمیراند تا بتواند سر و ته داستان را هم بیاورد به اوج اندوهی که از ابتدا در نظر داشته است برساند، و به پایان دردناک موهای زن.
ایرانمهر چشمانش را باز کرد و سرش را از پشتی برداشت و گفت : در این تصویر سادهی مرگ ناگزیر، حرکتی به سمت تغییر متن صورت گرفت ولی دوباره به جای خودش برگشت. گزارش مرگ چیز تازهای نیست . نشانههای که از تخریب شخصیت مرد در رویارویی با مرگ همسرش میبینیم دیدگاهی از پیش آماده و بستهبندی شده و دیدگاه سنتی از مرگ نزدیکان است. ولی دنیا به آن قطعیتی که ما میپنداریم نیست. اینجا بخشی از ذهن نویسنده راهی به بیرون از این قطعیت پیدا کرده و کوشیده است بیانی متفاوت داشته باشد ولی برای او نامکشوف باقی میماند.
جلسه در همان ناپایداری شناوری که آغاز شده بود پایان گرفت. جای پوریا فلاح خالی بود. او به عنوان کسی که دغدغهی زبان دارد و به عنوان مخالف سرسخت و دائمی ایرانمهر برای حفظ تعادل این صفحهی شناور لازم بود.
---------------------------------------------------------------------------
گزارش رامین گرفتار در اینجا تمام میشود ولی چون او بخش درحاشیه را انتهای گزارش ننوشته، کمکاری او را من جبران میکنم:
در حاشیه:
+جای پوریا فلاح ابدن خالی نبود، چون که اصلن جایی موجود نبود.
+ نشست سی و هشت داستانگو، پرشمارترین شرکتکننده را تجربه کرد؛ 27 نفر. روی سندلی و مبلها جایی نبود و دوستان فروتن روی زمین نشسته بودند. پیشنهاد میکنم برای جلسهی دیگر، هرکس با خودش یک سندلی هم بیاورد تا کسی احساس فروتنی نکند. این هم عکسی از در ورودی خانهی ما:
+رامین گرفتار عمیقن سرگرم گزارشنویسی بود و کم تر دربارهی داستانها صحبت کرد.
+ ساعت اعلامشده برای شروع نشست سه بعد از ظهر بود ولی دوستان علاقهمند تا شش بعدازظهر هم میآمدند و به ما میپیوستند.
+پس از هر وقت استراحت، مدت زمان بسیاری طول میکشید تا جمع برای شنیدن دوبارهی داستان، آماده شوند، و این کار دشوار به عهدهی من بود.
+مطلب لوس دیگری ندارم که اضافه کنم.
+آها چرا؛ یوسف قنداقساز باز هم دربارهی هیچ داستانی صحبت نکرد.
حاضرین در نشست سی و هشت داستانگو:
احمد زاهدی
علیرضا ایرانمهر
آزاده کامیار
یوسف قنداق ساز
آیت دولتشاه
آیدا دولتآبادی
بهنام گندمچین
مژگان افروزی
مریم کمالی
سیاوش تفضلی
مهسا توکلی کوشا
مریم امامی
محمدرضا زمانی
سامان صادقی
نیما کوشافر
امیر مولایی
رکسانا قاری
سمیه موسوی
آزاده آقاجانی
فریده خواجوی
عطیه ؟
و ما:
سی و هشتمین نشست ادبی داستانگو پس از مدت زمانی چند، روز پنجشنبه 19 شهریور 1388 ساعت سه بعدازظهر برگزار میشود. حضور برای همهی داستان دوستان، آزاد است. برای هماهنگی میتوانید با این پست الکترونیک مکاتبه کنید:
dastangoo[@]dastangoo[.]Com
و یا با این شماره تماس بگیرید: 4358623 0912
نشست داستانگو به دنبال نویسندهی فرداست.