یکی داره درمیزنه ولی من میدونم پشت در کسی نیست ، پس میرم و پنجره رو باز میکنم ! ، عجب برفی داره میاد ! ، دونه های سفید و درشت توی هم می پیچن و پایین میان ، خیلی وقت همچین برفی نیومده حتماَ تا صبح می شینه و همه جا رو سفید میکنه. سرم و از پنجره میارم بیرون و ریه ها مو از هوای سرد و تازه پر می کنم ، کناره پنجره می شینم و زل میزنم به دونه های برف ، انقدر نگاشون میکنم که وقتی چشمامو می بندم بارش برف و باز میبینم ، کاشکی صبح موقع رفتن فقط صدای برف و زیر کفشام بشنوم ووقتی پشت سرم و نگاه میکنم جای پاهامو روی برفا ببینم .
ادامه ی داستان
.این داستان حسین در جلسه ی نوزدهم خانده شد
سلام
چون وبلاگم را جمع کرده ام اگر احتمالا کسی خواست بقیه داستان را بخواند می تواند به آدرس زیر مرجعه کند
www.dastandastan.blogfa.com
با تشکر از آقای نخعی و بقیه دوستان